دنیای عجیب پارت هجدهم

درو قفل کردیم شاید یجور بی انصافی به حساب بیاد چون شاید نفرات بیشتری میتونستن بیان داخل ولی تو اون شلوغی و اوضاع ادم که به این چیزا فکر نمیکنه فقط به فکر خودشه.  کسی چیزی نمیگفت و همه بخاطر اون شلوغی نفس نفس میزدن واقعا نفس گیر بود و مام که به هم چسبیده بودیم توی ون بدتر از طرف اونم چقد اذیت شدیم. به اون دختر و پسر نگاه کردم تقریبا همسن و سال خودمون بودن.  صدای بیرون نشون میداد که قطار الان تا خرخره پره.  قطار حرکت کرد.   بعد از حدود پونزده دقیقه دختره گفت:اوم ببخشید..شما یه اکیپین؟  (این دختر قصه ی ما چون بچه ها انگار خیلی نزدیک هم نشسته بودن و انگار باهم راحت بودن و شبیه ادمایی که تازه اشنا شدن نبودن این فکرو کرده بود،از طرفی ام میخاست یجوری با این همسفراش اشنا بشه.)     المیرا:بله ما یه اکیپیم.  یه مقدار همینجوری صحبت کردیم و اشنا شدیم و فهمیدیم اسم دختره(قبل اینه ادامرو بخونی حدس بزن کدوم عضو اکیپه و حدستو کامنت کن.عافرین به تو) آستیاژ ع‌ که البته گفت اتوسا صداش کنیم و اسم پسره هم امیر و اینا کاپلن. الان حدود چهل و پنج دقیقه از حرکت قطار گذشته بود و ما داشتیم حرف میزدیم ک یدفعه با برخورد چیزی به شیشه(پنجره) سرمونو به اون سمت برگردوندیم. با دیدن چیزی که دیدیم شوک شدیم... یه زامبی به شیشه ی پنجره چسبیده بود.  با سر و صدا و جیغ مردم و چیزی که خودمون میدیم انگار به شیشه ی بقیه ام زامبی چسبیده بود.  قطار یه مقدار سرعتش انگار بالا گرفت و زامبیا نتونستن دوباره به شیشه بچسبن و جدا شدن ولی دنبال قطار میدویدن.  صدایی اومد که حدس میزدیم واسه یکی از مسئولین قطار باشه: قطار نمیتونه به مقصد یعنی مشهد برسه و حتا رفتن به کرج هم با این پخش شدید زامبیا توی مناطق قطاری غیر ممکنه.   قطار توی نزدیکترین جا برای ایستادن توقف میکنه همتون پیدا شید.   ممدرضا:بچه ها هر لحظه ممکنه قطار ایست کنه ما باید آماده ی خروج باشیم.   کیفامونو برداشتیم و انداختیم رو کولمون و دستای همدیگه رو گرفتیم. چیزی نگذشت که قطار وایستاد و مردم به سرعت از قطار خارج میشدن و ما هم چون انگار ته قطار بودیم وقتی قطار تقریبا خالی شده بود رفتیم بیرون و رو به جلو دویدیم زامبیا با اینکه یه مقدار از قطار دور افتاده بودن اما میشد دیدشون که دارن به سمت ادما میان. عسل:بچه ها اون چیه اونطرف یه خونست؟   برای چند ثانیه وایستادیم و اون جایی که شبیه یه کلبه بود رو هممون دیدم و بعد متین گفت:خوب بریم همونجا دیگه. و دوباره به سمت اون کلبه حرکت کردیم وقتی یکم نزدیکش شدیم دیدم که انگار چوبیه.  بلخره به کلبه رسیدیم و خودش درش نیمه باز بود. رفتیم داخل و درو بستیم و پشتش یه کلید روی در بود باهاش درو قفل کردیم و نشستیم روی زمین.
دیدگاه ها (۰)

#اصتوری•🍧🤍•| #نیکا #نیکا_فلاحی #اوین

خدایا شکرت:))))

مرصی عزیزممم💜

ورق بزنید:)))))

"در آغوش شیطان" ---Chapter: 1 Part: 13ویو جونکوکجنگل تاریک ...

پارت ۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط